برد تجربهها
اینجا تجربهها رو کنار هم میذاریم؛ لحظههایی که حس آشناشون میتونه راهی روشن کنه
خستگی بعد از اطمینان
وقتی پروژهم بالاخره به نقطهی ثبات رسید، یه خستگی عجیب اومد سراغم. اولش فکر کردم عجیبه که بعد از رسیدن، احساس خستگی یا دلزدگی دارم. ولی فهمیدم این حس نشونهی طبیعی «خستگی بعد از جریان»ه؛ لحظهای که مغز میگه: دمت گرم، رسیدی — حالا وقت استراحته.
وقتی بدنم انتخاب کرد
قبلاً حتی انتخاب ساده مثل سفارش غذا برام سخت بود. اضطراب باعث میشد هیجانم خاموش بشه و هیچ میلی حس نکنم. اما حالا بعضی روزها بدنم خودش راهو نشون میده؛ بیدردسر میفهمم چه چیزی میخوام و همین حس وصل بودن، انتخاب رو آسونتر و مطمئنتر میکنه.
وقتی طعم غذا برگشت
مدتها بود غذا برام بیمزه شده بود. اما اون روز مزهها زنده بودن؛ هر قاشق پر از جزئیات و حتی بدنم گفت «کافیه، سیر شدی». وقتی اضطراب دارم همین سیگنالها گم میشن، ولی این بار حضورشون یعنی حال بهتر و ارتباط قویتر با بدنم.